روز اربعین اینکه آسمان غبار آلود بود عجیب نبود برایمان منتها عجیب آن بود که هیچکس انگار در قید دنیا نبود. گفته باشم سفرم مشابه ضرب المثل «حلوای تن تنانی، تا نخوری ندانی» است. فراهم آوردن مقدمات سفر کربلا دست هیچ کسی به جز صاحبخانه نیست، او که میهمانش را بطلبد همه زمین و زمان را بهم می دوزد و می بندد و می سازد تا خوانده شده را به محل خواهان بکشاند. وقتی که صاحبخانه اجازه تشرف میهمان را می دهد، زمین و زمان دست به دست هم می دهند تا موانع از سر راه برداشته شده و میهمان گام در راه میهمانی بردارد.
سفرم در ماه محرم روز عاشورا و روز اربعین آخرین سفرم با مادر مرحومم بود . در سال 1398 بود تا حالا نصیبم نشده بود که در روز عاشورا و روز اربعین در کربلا باشم.
قبل از شروع محرم قرار شد پدرم ، مادرم را برای روز عاشورا و اربعین ثبت نام کند اما همیشه مادرم تنها می رفت تو این یکسال از خدا قبل محرم خواستم که خدایا هر سال مادرم تنهایی میره ، من و پدرم تنها می مونیم ، حسرت میخوریم .
وقتی داشتم خونه رو آماده روضه و به ورود ماه محرم می کردم ؛ پرچم ها رو نصب می کردم و نوحه گوش می دادم و گریه می کردم که خدایا حرم لازمم چی میشه یکبار هم نصیبم کنی تا روز عاشورا و اربعین به زیارت امام حسین (ع) مشرف شوم. داشتم مثل ابر بهاری اشک می ریختم که پدرم و مادرم با جعبه شیرینی وارد خانه شدن .
دیدم خیلی خوشحال هستند مادرم گفت: مژدگونی نمیدی گفتم چی شده ؟ منم اونقدر گریه کرده بودم قیافه ام تغییر کرده بود چشمام قرمز شده بود انگار خون گریه کردم . مادرم گفت: سوم محرم عازم کربلاییم سه تایی بعدشم با همین کاروان که خواهیم رفت روز اربعین هم دوباره میریم کربلا .
وقتی مادرم این خبر رو داد یه آن احساس کردم زیر پام خالی شد به پرواز دراومدم خیلی خوشحال شدم که بالاخره به آرزوم رسیدم نصیبم شد تا یکبار هم شده اولین تجربه را کنم در روز عاشورا و روز اربعین اما راستش باورم نمیشد؛ برام عین یک رویا بود .
سه روز اول محرم روضه برگزار کردیم روز سوم عازم کربلا شدیم ، من تا اون موقع پنج بار رفته بودم اما هیچکدوم مثل اون یکسال برام لذت بخش نبود.
شنیده بودم که هرکس روز عاشورا تو کربلا باشه عین اینکه تو کربلا خونش با خون شهدای کربلا عجین شده روز تاسوعا تو سامرا بودیم روز عاشورا تو کربلا بودیم یادم هست عصر روز عاشورا بعد از نماز ظهر و عصرمی شد. که مادرم گفت : اینجا اونقدر الان تلفات میدن که تو عمرت به چشمت ندیدی بهش گفتم چرا مگه چی میشه؟ گفت: زنان قبیله بنی اسد و اهالی طویریج می آیند.
تا حالا نشنیده بودم که همچنین قبیله باشه، دقیقا ساعت 3 بعدازظهر دریک آن حرم آنقدر شلوغ شد که تا ساعت 8 شب نزدیک 500 تا کشته و زخمی دادند ، جایی برای سوزن انداختن نبود ؛ اما خیلی صحنه های جذاب و لذت بخش بود برام . هزار مرتبه شکر کردم که اون روز را نصیبم کرد خدا.
نمیدونستم چرا؟ انقدر خوش میگذره برام چرا؟ مثل دفعاتی که رفتم انقدر جذاب نبود که اون سال لذت بردم و همین طور اربعین یادم هست که تو یکی از موکبها خواستیم استراحت کنیم ، دیدیم جا نیست مادرم گفت: یه لحظه وایستید الان درست میکنم .
خانم های عرب دور مادرم نشستند و شروع به عزاداری کرد و زیارت عاشورا خواند تا اینکه خانم های عرب به من و مامانم و خانم های کاروانمان جا دادند و حتی صاحب موکب اجازه داد تا من و مادرم نون تنوری درست کنیم به ما عربی گفت : (نیة؛ ثم ابدأ بخبز الخبز.) نیت کنید بعد شروع کنید به پختن نان.
در آن سفر اربعین تجربیاتی به دست آوردم که تا حالا تجربه نکرده بودم.
سفری که پر بود از آدمهای خاکی که تو این راه اهمیت ندادن که ممکنه چیزایی بخورند ، چیزایی بنوشند که باعث مریض شدنشون شود ؛ اما به نیت شفا به هر نیتی پا در این راه گذاشته بودند .
صاحب موکب ها ، از بچه های خردسال گرفته تا پیر مرد و معلول که همش تلاش میکردند به خونه هاشون زائر ببرند تا برای زائرین امام حسین (ع) خدمت کنند یادم هست یه دختر کوچولو می شد 3 یا 4 ساله به سختی می توانست حرف بزند ؛اما با پخش کردن دستمال کاغذی پاک کردن کفش زائرین خدمت میکرد. کاش می شد بازم هم چنین تجربه ایی کنم و زیارت اربعین نصیبم شود .
در سال 1399 بود که اربعین من و پدرم قرار گذاشتیم مادرم را بفرستیم برود زیارت امام حسین(ع) اما گفت که من نمی روم پاهام درد میکند نمی توانم راه بروم گفتیم باشد .
تا اینکه دو روز از گفتن ما گذشته بود ؛ یک دفعه ساعت 4 صبح که برای نماز صبح بلند شدم ، مادرم صدام زد که راضیه بیا ببین زیر پشتی که جلوی در اتاق هست ، آیا مبلغ ششصد هزار تومان تراول هست کش دورشه ؟ گفتم مامان شوخیت گرفته اول صبحی؟ گفتم :خب چرا خودت نگاه نمیکنی گفت : میخواهم مطمئن شوم که خواب نمی بینم . تا اینکه پشتی رو بلند کردم دیدم دوازده تا تراول پنجاه هزار تومانی دورش کش بسته شده زیر پشتی گذاشته شده. گفتم قضیه این پول چیه ؟گفت: تو خواب گذاشتن اونجا که بروم کربلا کفن برای خودم بخرم .
آخه مادرم اولین بار که رفتیم کربلا نیت کرده بود که یازده بار میروم کربلا یازدهمین بار کفن میخرم مادرم که قرار بود نره به خاطر پادردش ؛ اما گفت : سریع گذرنامه ام و کارت ملی و همون ششصد هزار تومان رو بزار تو کیفم تا برم کربلا . همون کفنی که خریده بود را من و مادرم با دست خودمان نواقص کفن را با کمک هم با تربت و زعفران نوشتیم شب تا صبح می نوشتیم گاها میشدشب شروع میکردم صبح یک خط را تمام میکردم ، انگار عجله داشتیم برای تمام کردن نوشته های کفن (اواخر اسفندماه شروع کردیم اوایل فرودین ماه تمام کردیم) سه ماه بعد آن دوم تیرماه 1400 به تنش کردن و راهی خانه ابدیش کردیم.
تازه الان فهمیدم چرا اون یکسال سفر که رفتیم انقدر برام لذت بخش و دلچسب بود چون قرار بود دیگه مادرم در دفعات بعد کنارم نباشه ، بخاطر اینکه تمام اون لحظات را ثبت و ضبط کنم در حافظه ام.
#خاطره_اربعین #دلنوشته_اربعین #به_قلم_خودم
فرم در حال بارگذاری ...